هیاهوی آتش
در میان همه سرماها
...........روز ما پر شده از عشق به شبهای دراز
...........و شبان را به امید سحری روز کنیم
....................................و دوباره
و دوباره...................................
............................و نیاز...................................
...
کاش می شد
......میخ پایم را فغانی در میان ابرها
.............................جاری کند
..........................
عذاب وجدان

شب پاییزی آرامی بود و در خیابانهای شهر حتی پرنده هم پر نمی زد. صدای همایون شجریان هم این حس مطبوع را صدچندان می­کرد.
درازای سوال چندساعت قبل چند دوست شفیق در مورد خارج رفتن، شعر فریدون مشیری را زمزمه می­کردم:
"... من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
...."
نزدیکیهای خانه بودم که خانم جوانی پرید جلوی ماشینم، قیافش خیلی مضطرب بود.ماشین را وسط خیابان نگه­داشتم، درها قفل بود و همه شیشه­ها بالا.کنار خیابان پیکانی پارک شده­بود و در کنار آن چهار تاپسر ایستاده­بودند.در آنالیز ساختگی یا واقعی بودن ماجرا بودم که مامان با صدای بلند گفت:"برو هدا، نگه ندار". برادرم(16ساله):"صبر کن ببینیم چیکار داره." آرام آرام حرکت کردم. شکر خدا پژویی ایستاد که ببینه چه خبره. به 110 زنگ زدم ولی خب چه فایده!
در آن لحظه حفظ سلامتی سرنشینهایم از همه چیز مهمتر بود. ولی اگر صحنه ساختگی نبود چی؟ اگر آن زن واقعاً کمک می­خواست یا مریض داشت یا...
پس این همه حرفهای قشنگ فقط برای خواندن و نوشتن ساخته می­شوند؟ قیافه­اش یک لحظه هم از جلوی چشمهایم دور نمیشه؛ با گذر زمان بیشتر از خودم خجالت می­کشم و بیشتر حس می­کنم که آن زن خودم بودم!
چرا ما عدم اعتماد را فرض اول می­دانیم؟ بهترین راهکار در اینگونه مواقع چیست؟ راستی چه باید کرد؟
تنها جوابی که دریافت کردم تا حالا این بوده:"خیلی بیکاری هدا"
مفهوم وطن،
.............در غربت
......................چگالتر کاشفانه می­شود
تعبییر عشق هم آبیانه می­شود در آن سرا
خیال خام سبزیش،
---------------- دوباره در فراق او شکفتنی ست
همیشه فکر می­کند که سرخی غروبها،
....................................دوای طعم کال سیبهای هستی­است
................... نمی­شود که در درون این سرا،
.............................کسی ستاره گم کند
دوان، دوان، پس از سراب عشق­ها
........میان دود مه گرفته تمام طرح خنده­ها
............ تلاش می­کند که یک سرا بنا کند
کمی کنار جوی پیر
میان دشت آینه
کمی صدف
کمی نشاط خانگی
و کمترک صدای سنگهای خیس
............................. میان شعله­های اشک
کمی تسلی نگاه
و رخصتی برای دست یک فرشته نجات
ولی هنوز
.........میان مرزهای یک افق سپیده­ها خیالیند!
گاهی مهربانی دم دست ترین چیزیه که ما داریم!
چارلی چاپلین
روحش شاد و یادش گرامی باد
آرامش
بسان ماهی ته آبی شدم
تا تشنج هایش آبی بماند
نگاهش نقره گون شود
ودر انعکاس آینه ها ناپدیدارتر از شبه شود
کاش می شد که پس از این همه پیچش به زمان
یک گلی باز شود
تا که شاید ز پس پنجره ای
شاخه گل - دلتنگی -
چهره ای
باز کند
زمان را کندتر می خواهیش؟
سنگینی شب چندان ربودت
که پاورچین رفتنش را نیافتی

دیر برخاستی، عزیز

سپیده هم رد شد

ظهرت را دیرتر خواندی و عصر را زودتر
تا در تکاپوی نبرد،
زمان را کشدارتر کنی و در هیبت افق خیره­تر بمانی

نگاهت از تو جلو می­افتد

از ذهنت می­پرد
که شام را بخوانی

تا دیگرباره روز آید

شب­تاب در تعلل صدای تو مبهوت­تر می­ماند...