شب پاییزی آرامی بود و در خیابانهای شهر حتی پرنده هم پر نمی زد. صدای همایون شجریان هم این حس مطبوع را صدچندان میکرد.
درازای سوال چندساعت قبل چند دوست شفیق در مورد خارج رفتن، شعر فریدون مشیری را زمزمه میکردم:
"... من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
...."
نزدیکیهای خانه بودم که خانم جوانی پرید جلوی ماشینم، قیافش خیلی مضطرب بود.ماشین را وسط خیابان نگهداشتم، درها قفل بود و همه شیشهها بالا.کنار خیابان پیکانی پارک شدهبود و در کنار آن چهار تاپسر ایستادهبودند.در آنالیز ساختگی یا واقعی بودن ماجرا بودم که مامان با صدای بلند گفت:"برو هدا، نگه ندار". برادرم(16ساله):"صبر کن ببینیم چیکار داره." آرام آرام حرکت کردم. شکر خدا پژویی ایستاد که ببینه چه خبره. به 110 زنگ زدم ولی خب چه فایده!
در آن لحظه حفظ سلامتی سرنشینهایم از همه چیز مهمتر بود. ولی اگر صحنه ساختگی نبود چی؟ اگر آن زن واقعاً کمک میخواست یا مریض داشت یا...
پس این همه حرفهای قشنگ فقط برای خواندن و نوشتن ساخته میشوند؟ قیافهاش یک لحظه هم از جلوی چشمهایم دور نمیشه؛ با گذر زمان بیشتر از خودم خجالت میکشم و بیشتر حس میکنم که آن زن خودم بودم!
چرا ما عدم اعتماد را فرض اول میدانیم؟ بهترین راهکار در اینگونه مواقع چیست؟ راستی چه باید کرد؟
تنها جوابی که دریافت کردم تا حالا این بوده:"خیلی بیکاری هدا"
یا این که شاید باید بگوییم "دیگر پاک نیست" یعنی که قبلا بوده است و حالا....
خیلی خوب - از این بابت متاسفم! ولی تا دیر نشده این را هم بگویم که
معلوم نیست "آن خاک" پاکتر باشد.
(->آمار جنایت روزمره در آمریکا)
یعنی باید خدمدتان عرض کنم که به نظر میاد دنیا کلا اینطوریه.
همه جا - همیشه.
( البته می دونم که کم و زیادداره.)
دیروز بچت رو گرگ می برد
امروز همکلاسی مواد پخش کنش.
اصلا واسه همینه که فرشته ها به خدا در مورد
آفرینش انسان اعتراض کردن-
خیلی خوب منم در اعتراض اونها شریک
تو هم شریک
بیا و پای این عریضه رو امضا کن.
امضا کردی؟ برای اینکه مطئن بشی
مهر هم بزن-
انگشت هم بزن.
زدی؟
خوب بعدش- بعدش چی؟......
سوالی که در این گونه مورد از خودمون می پرسیم اینه که:
"خوب- ما چیکار کنیم؟؟ من چه کاری از دستم بر میاد؟"
خیلی خوبه که آدم کاری از دستش بربیاد
ولی
بعضی وقتها هدا خانم
آدم کاری از دستش بر نمیاد!
به همین سادگی
وبه همین تلخی
این یه واقیت واضح است که تو کتابهای قشنگ نمی نویسند
هدا خانم.
آره- واقعا این طوریه
شما فکر میکنی که دنیای که ما از پس پنجره "خواندن و نوشتن" می بینیم چقدر به دنیای "واقعی" شبیه هست ؟؟!آره؟
اگه تو یه داستان نویس بودی
خیلی راحت می تونستی این ماجرا رو شاد پایان کنی
تا خواننده خیلی خاطرش آزرده نشه.
اصلا به نظر من اونها خوب کاری می کنن که یه تصویر "غیر واقعی" به ما عرضه می کنن
دمشون گرم!
ولی به شرط این که
ما بدونیم
"زندگی کردن با کتاب خوندن فرق داره."
اگه این رو قبول کنی
نتایج خوبی هم داره-
مثلا می فهمیم که هیچ هنر مندی در بیان
خوبی ها و خوشی های "زندگی واقعی" موفق نبوده!
قبول نداری؟
برای امتحان
یه روز با چند تا از دوستان برو تفریح
با خودت دوربین عکاسی و فیلم بردای
هم ببر
صدا ضبط کن هم ببر
بعدش وقتی که بر گشتی
چند ساعت وقت بذار
وببین میتونی
آن روز رو واسه یه نفر "تعریف کنی"؟
مخاطب تو چند درصد از خوشی و حس وحال تو رو
"باز احساس" خواهد کرد؟
تو چقدر در باز آفرینی واقعیت موفق خواهی بود؟
.........
من فکر نمی کنم که هنر مندان هم
چندان توانمندتر باشند.
راستش را بخواهی-
برای من "زندگی" خیلی
واقعی تر و پر احساس تر است
تا "نوشته"
من شدیدا معتقدم
"زندگی کردن با کتاب خوندن فرق داره."
{می بخشید طولانی شد}
ا
و در این دنیا بمیرم
و از این دنیا بمیرم
اين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست اندر پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من