قضاوت


با دوست نازنینی بر سر حق داشتن یا نداشتن خیانت زوجین دعوایمان شد. بعد از دعوای سختمان متوجه شدم که حق نداریم برسر هم بخاطر عقایدمان (که مطمئناً به نظرمان صحیحند وگرنه که بهشون اعتقاد نداشتیم) داد بزنیم که این دادزدنها فرقی با اجبار و کشت و کشتار ندارند و هرکس درحد امکاناتش زور میگه. ولی واقعاً اینکه ما تصمیم میگیریم که دیگران حق دارند و ندارند مدتیست خیلی مضحک شده برام. چون راه اونا رو من طی نکردم و از کجا معلوم که اگر جایمان را عوض کنند دقیقاً کارمان هم باهم عوض نشود؟ دلیل منطقی میاریم که مثلن فلانی حق دارد و پشت بندش با یه مثال نقض میگیم خب آدما فرق میکنن!
تنها میتوانم اعتراف کنم که بحث حق داشتن و نداشتن، درست و غلط و کلاً قضاوت انسانی و انسانها در حد منی که هرچه بودنیست را بسیار دوست دارم، نیست!
دستهای سرگردان


آتش تنورها خاموش شد و دستها همچنان سرگردانند.
دستهای من و توهایی که در ازدحام سکوت بین انقلابها و آزادی ها بهم گره خورده بودند. دستهایی که دودها و فلزها و شاید تنهای آهنی از هم جدایشان کردند.  دستهایی که گمان میکردند باید بروند تا به آزادی برسند و هنوز سرگردانند. سرگردان در پشت میله ها، در آن سوی مرزها و در فاصله انقلابها و آزادی ها و حتی در آن سوی دنیای مبهم ...