نق
از کی شروع کردم سرپایینی رفتن؟ از کی شروع کردم به فرار از عادت و وحشت به عادت و به تبعش هی پایین و پایینتر رفتن؟
ترس از همیشگی بودن... ترس از تموم نشدن و ترس از عوض نشدن و همین موندن...
خسته... خسته از دست و پا زدن بیخودی ... خسته از مرداب ... خسته از بوی تعفن ... خسته از لبخندهای از روی عادت ... خسته از همه جا وصله ناجور بودن... خسته از «نباید» خسته شدن ...
یعنی میشه یه پایانی باشه برای این وحشت و این تاریکی؟
حرف بی ربط نزن تا جواب بی ربط نشنوی...
سقف
عذرخواهی میکنه که انرژی منفی داده بهم... یه لحظه فکر میکنم مدتی هست که هیچ انرژی ای نگرفتم و مفهومش برام مبهم شده.
یاد سقفهایی میفتم که داریم یا اونایی که «باید» داشته باشیم و من بخاطر نداشتنشون بارها و بارها زمین خوردم و بعضی های دیگه بخاطر داشتنش له و لورده شدن... و خیلیهای دیگه با داشتنش به مرحله فخرفروشی رسیدن
مفهوم سقف و حریم رو مرور میکنم بارها واسه خودم ... امان از دنیای آدمها که توش همه چیز سقف داره، انگاری کلا دنیا برای همه سقف داره، بعضیها خواسته قبولش میکنن وبعضیها ناخواسته