از کی شروع کردم سرپایینی رفتن؟ از کی شروع کردم به فرار از عادت و وحشت به عادت و به تبعش هی پایین و پایینتر رفتن؟
ترس از همیشگی بودن... ترس از تموم نشدن و ترس از عوض نشدن و همین موندن...
خسته... خسته از دست و پا زدن بیخودی ... خسته از مرداب ... خسته از بوی تعفن ... خسته از لبخندهای از روی عادت ... خسته از همه جا وصله ناجور بودن... خسته از «نباید» خسته شدن ...
یعنی میشه یه پایانی باشه برای این وحشت و این تاریکی؟
خوبی اینقد دلم برات تنگ شده که نگو ، بی خیال همه این چیزا تو حق داری خسته بشی و باید خستگی در کنی ... مواظب خودت باش :*
:)