"به چشمان مهتابی آیسان"

زندگی گرمی دلهای پر از کینه ماست
که چو گل با لبخند،
چهره­ای باز کند

و پس از باز شدن،
روزنی رخ بنماید
...
و تو گویی، که هوا مهتابیست
کودکی اخم­کنان می­پرسد

"تو چرا برگشتی؟!"
دغدغه؟
انگشتانش را قلم کردند
تا دیگر دیکته ای ننویسد
که غلط باشد
سر به هوا

مرغ آمین زمان،

در هوا می چرخد

سایه اش روی زمین،

خسته شده قاصدکیست که به دور قفس تنهایی می چرخد

و تو آرامتر از زمزمه مبهم باد

از کنار قدمش می گذری

می آید در کنار قدمانت آرام

دور تا دور قدمهای تو را حلقه ای می سازد

از کنار نفسش تندتر می گذری

ضربان قلبت به خودش می خواند

می آید در کنار قدمانت آرام

می رود بالاتر

دور تا دور سرت می چرخد

سایه اش روی زمین برگ سبز خشکی روی موهای تو است


گمان می کند این بار
جاودان عنصر شب
دیرتر می پاید

دودی از دور به او می گوید
دیرتر می خوابد

آتشی می سازد
تا چراغ خورشید
راه را
گم نکند

باران می بارد
آری،آری
بوران در راه است
...