...
تا به یک قریه رسیدم
مردمانش همه دیوانه ومنگ
وتو گویی،
پاک روانپاک و مشنگ
خنده از لبهاشان پاک نمی شد هرگز!
گردش
با طوفان چشمانش
بسان رقص ماهی
گرد تمام کوچه، پس کوچه های ذهنم را ربود
بسان آب زمزم ،
زلال بود و خنک
مژده مور مور بیدار شدن دستان لرزانش را می گویم
یادت هست؟
همان دستان کویربسته غرق عرق نشسته
پاسبانان لبخند را می گویم
همان گامهای پرصلابتی که نفس را به شماره می گرفتند و سپیده را به کناره
آی ای ستاره کویر و دشت مه گرفته
طوفان به نیاز بازی چشمان تو منتظر نشسته در کمین
هان ای سپهر خاطرات ژرف
دوباره یک حصار آهنی برای خاطر ستاره ها رقم بزن
بدان امید که از گزند حادثه سروتن تمامشان
امان شود

متن اعلامیه جهانی حقوق بشر
...می دانم امروز 19 آذر نیست ،اما شاید 19 آذر آید ولی
چشم انتظار 1
کاش می شد
شبی فرابرسد
که در چشمانت
بیشتر از عروس کودکی شوم
در دستانت لطیف تر از ابریشم
ودر نظرت
زیباتر از گلهای بهاری
همانها
که هیچگاه نمی پژمرند
ای کاش می شد
ای کاش
......

85.4.24
آتش بس
خودش مسلمان است
برادرش یهودی
وخواهرش مسیحی
پدرش به آیین مهر بود ومادرش ابراهیمی

نگاه کن دستهاشان را
که چگونه پلکان شباویز حقیقت شده اند

شعار
"به فرناز
که قدم زن کوچه روشنایی سپیده هاست"

زندگی
دادن صبحانه به یک رفتگر
افتادن،به زمین خوردن و خاکی شدن
دیدن گریه یک نوزاد تازه زخون پاک شده
دعوی کودک سر قسمت شدن
خاطره اندک کوچک بودن
قهر کردن به سر خاطره ای له شدنیست
و امید است به فانی شدن دریاها
زندگی
عاشق پروانه شدن
به هوای رفتن به دیاری که دگر آسمان رنگ بت است
زندگی
جابه جا کردن ماهی بدرون تنگی در کنار چمن است
معنی زندگیت،
وسعت دستان تو است
نذر کن دستت را
ولی اینبار برای رودی
در دل دشت سپیداری پست
ولی اینبار برای باغی
که نگهبان شبش در خواب است
به خودت باز نگه کن
در آب
سایه کوچک شده است؟
سایه را قسمت کن

تیر 85
تصور

خورشید شب زده
ز ترس تاریکی و مه
به پشت کوه می رود
غریبه ای تلاش می کند که از برای لقمه نان خشککی
- در آن زمان که آسمان به خون تنش غنوده است-
به قتلگاه سری زند
آسمان تب زده
به کوه می برد پناه
بدان امید
که در کنار گریه ای
که پیش او سپرده بود
کمی تنش خنک شود
باد
- وزوزکنان-
به پشت اشک کوهها
تن از غبار می کند
گمان آن غریبه است
که در پس تمام کوهها
زمان،
تهی شود
ولی فغان آسمان
پس از یکی دو خنجری
به یک درخت،
می رسد
غریبه فکر می کند
که آسمان دهکده
چرا تنش کبود ولکه لکه است
آسمان دوباره گریه می کند
پس از یکی دوساعتی که داس پیر هم ز راه می رسد
ستاره های آمده ز پشت کوه،
برای فتح آسمان،
هزار نقشه می کشند
دوباره فکر می کند که زادگاه این همه ستاره آخر بلندی جهان ماست
نفس نفس، عطش کشان به کوه می کند نگاه
بدان امید که از پسش دوباره جنگلی پر از صنوبران، سپیده ها و سبزه ها عیان شود
و در شروع یک سحر،
کمی پس از سپیده دم،
به پشت کوه می رسد
و ناگهان نگاه می کند میان دشت پر عطش،
طنین صد فرشته را
و پستی زمین خفته از برای او عجیب تر ز هستی است

85.5.2
تا ره به قله ها چیزی نماده است
بعد از سراب پیر
در انتهای کوچه آمال زندگی
در انتهای دشت صنوبران،آغاز زندگیست
84.4.12
باتلاق تاریخ
آری سخت چندشناک است
وجود آنانی که بخواهند با خون دیگران
فیلسوف مآب تاریخ شوند
تا نامی
به لجن زار تاریخ
گذارند

مهرماه80
خروس را اخته کرده اند
جوجه هایش را هم
سپرده اند به جغدهای دهکده
به نام و یاد تربیت
مرام زمان
دفترم پر شده از خاطره ها
نامشان هم باقیست
یادشان را اما
خاطری دزدیدست
84.1.2