تصور

خورشید شب زده
ز ترس تاریکی و مه
به پشت کوه می رود
غریبه ای تلاش می کند که از برای لقمه نان خشککی
- در آن زمان که آسمان به خون تنش غنوده است-
به قتلگاه سری زند
آسمان تب زده
به کوه می برد پناه
بدان امید
که در کنار گریه ای
که پیش او سپرده بود
کمی تنش خنک شود
باد
- وزوزکنان-
به پشت اشک کوهها
تن از غبار می کند
گمان آن غریبه است
که در پس تمام کوهها
زمان،
تهی شود
ولی فغان آسمان
پس از یکی دو خنجری
به یک درخت،
می رسد
غریبه فکر می کند
که آسمان دهکده
چرا تنش کبود ولکه لکه است
آسمان دوباره گریه می کند
پس از یکی دوساعتی که داس پیر هم ز راه می رسد
ستاره های آمده ز پشت کوه،
برای فتح آسمان،
هزار نقشه می کشند
دوباره فکر می کند که زادگاه این همه ستاره آخر بلندی جهان ماست
نفس نفس، عطش کشان به کوه می کند نگاه
بدان امید که از پسش دوباره جنگلی پر از صنوبران، سپیده ها و سبزه ها عیان شود
و در شروع یک سحر،
کمی پس از سپیده دم،
به پشت کوه می رسد
و ناگهان نگاه می کند میان دشت پر عطش،
طنین صد فرشته را
و پستی زمین خفته از برای او عجیب تر ز هستی است

85.5.2