دلم برای آمدن کسی تنگ است که با رفتن من می آید
کاش زودتر بیاید
بر اسارت کسانی می گرییم که آزاد زیستند و آزادانه چگونگی مرگ را برگزیدند!
پر را نمی بینیم!
پرواز نمی دانیم?
وگرنه پرهامان باز است


همیشه راه

همیشه فکر می کردم راست می گویم

درست می پیمایم

درست؟ راست!؟!

فکر میکنم درست می روم؟

این همه راه

این همه پیچ و علامت، این همه آسمان و یکرنگ (؟) ...

نیستند چنان که می خوانندنشان (رنگهایشان را با چشمهای خود در راههای مختلف دیده ام بارها)

خسته از بودن در زیر آسمان بدسگالانی چون خود

ای کاش می شد یک چشم بر هم زدنی در زیر آسمان عیسی و موسی بود

آنگاه شاید می شد به یاد آسمانشان کمی دیگرگونه فکر کرد و بود

اما ...

اطمینان از انتخابهایی که هر روزه بر آن صحه ...

(میگزارم یا میگزارند را نمیدانم)

گاه برای ره توشه راه کج می کنم و دوباره بازمیگردم

شانه بالا می اندازم

- انگار که اتفاقی نیفتاده-

به راستی

«توجیه»،

این دروغ بزرگ را در کجا می توان پنهان کرد؟