زن
نوراي سه ساله يك كاري يادگرفته، يادگرفته كه زنان چطور با حركت سر موها را از روي صورتشان پس مي زنند.
حالا او هم اين كار را انجام مي دهد – همه عمر- و او هم يك زن شده.


پيتربيكسل، ترجمه بهزاد كشميري پور
پناهنده
كاش پلكهايم مي مرد
...... آرامش سنگين شدن شب، تندتر مي­رفت
...... شب شبنم­آلود، پوستش مي­ماند
...... و ردايش را آرامتر مي­داد به روز اعتمادبر بي پوست
...... روز، دوباره دم كردگيش را در شب فرو مي برد

دل شب نشكند؟
…!
تعجيل آمدنت را آرامتر مي­گويم
تيك­تيكها را مي­شمارم، تا در ضربانش تعجيل شود
حايلان روز را بر پلكها مي­گذارم
مرور مي­كنم شب را از ابتدا
هنوز شب نرفته­است،
............................... زود تر
دوباره نفروشم روز را به رداي نيمشب؟

آمدنت را درنگ كني
پرواز مي­دهم نيامدنت را در دل ناديده شب،
راه را گم مي­كند؟

( آبستن شده، با هزاران "نيامده" مي­خواهد بازآيد
"آمدنت"، در درنگِ مانده، پوسيدن آغاز كرده )

در زير پلكهايم "نمي­آيد" به رژه در نيامده
.............................................. زودتربيا
صداي باران را مي شنوي
برف شد
طلايي آفتاب هم گذشت
.................................................................... زودتر نزديكتربيا