خطر رها کردن گذشته
یه بلیط از طرفم ایران پاره میشه تا با خیال راحت نسخه کم کیفیت فیلم «گذشته» رو ببینم. 
سرگذشتِ گذشته هایی که تمام نشده، رها شدند و مانند یتیمان بر سر هر کوره چراغی توقف می کنند. 
قلم در دستم آبستن نوشتن درباره این فیلم می ماند. 
نوشتن درباره شخصیت فرافکن ماریا که اشتباهات همه را پررنگ گوشزد می کند...
نوشتن درباره وجدانی که در لباس دختری 16 ساله چموشی می کند و نمیدانی چشمهای گودرفته اش از کم خوابیست یا گریه...
نوشتن درباره خودخواهی چندشناک بچه ای 4ساله که یادآور دوران متروک است. گویی اگر مادر 9ماهه ی 4سال پیش خودکشی نمیکرد، ماحصلش این میشد...
نوشتن درباره قطره اشک آخر که تنها تماشاگر می بیند تا گذشته همچنان رها و قلم همچنان آبستن بماند...
توجیه: آوردن دلایل درست برای انجام کار نادرست...
زنگ میزنم تولدشو تبریک بگم:
- نیومدی آخرش ... 
- نشد دیگه ... همه چیز درهمه.
- خودت میخوای همه چیز درهم باشه، اصلا لذت میبری
- سکوت میکنی و باخودت میگی: کاش مفهوم صفر مطلق رو میفهمید، صفر مطلقی که رو به منفی میره هر روز...
دوستان قدیمی، مرحمن. مرحم ابرهای سفید، خاکستری و حتی سیاه ته ته های دلت.
نمیخواد توضیح بدی، با یه کلمه میرن ته ذهنتو میخونن، انگاری تیکه مشترکی ساختید تو همدیگه اون قدیم قدیما... تیکه هایی که همیشه پابرجاست ... حتی اگه کلی سال همدیگر رو ندیده باشین، حتی اگه این سالها بیشتر از مدت دوستیتون باشن! میفهمی چی میگم؟
سوزنمون گیرکرده رو «یادش بخیر» گفتن ... لابد فردا روزم که مردیم میخوایم بگیم «یادش بخیر زنده بودیم» ...
حسودی
گاهی حسودیم میشود به اعتقادات مامان... به روشنی دلش
- «هرچی خیره مامان جون ... درست میشه ... پیدا میشه... من دلم روشنه...»
به احترام این همه اعتقادش و زلالی دلش سکوت و بغض را با هم قرین میکنم.
خوش به حال اونایی که با چنین اطمینانی، با آرامش زندگی می کنند...
دل من خیره سر که همیشه مثل اقیانوس طوفان زدست ...
حرف زدن سخت است با کسی که حتی شنیدن «دلتنگتم» هم آزارش میده... راستی چه میتوان گفت با او وقتی فضا به این سنگینی ست؟
به بهانه تحویل کلید
هفته پیش کلید اتاقمو تحویل منشی گروه دادم. از آسانسور که بالا میرفتم، فکر روزی رو میکردم که وارد اونجا شدم... چقدر پرانرژی و انگیزه بودم، نه که اونجا رو دوست داشته باشم، ولی بهش به عنوان یه سکوی پرتاب نگاه میکردم. یه لحظه خندم گرفت که فکرمیکردم آدمهای اینجا (جهان اول) دروغ نمیگن ولی ... دقیقاً از روز اول استادای این گروه بهم دروغ گفتند و پیچوندنم! استادایی باسوادهای خاک گرفته و سرعتی میلیاردها برابر کمتر از لاکپشت...اما پر گرد وخاک! از آسانسور که میومدم پایین بلند گفتم: «هیچوقت دلم برای اینجا تنگ نمیشه» ... یهو یاد این افتادم که دنیای دانشگاه رو دارم برای همیشه ترک میکنم. همیشه؟!! همیشه یعنی چی؟! ... یعنی دیگه برنمیگردم به این محیط؟ ...محیطی که فکر میکردم پاکه و تمیز و شفافتر از همه محیطهای دیگست، غافل از اینکه آدمیزاد در همه جا آدمیزاد است...خیلی یاد حرف مامان بزرگم میفتم، میگفت: «دوتا کلاس درس بخونید که شعورتون بره بالا»
مامان! ... بابا! ... ببخشید که این همه زحمتتون بی نتیجه موند و یه خط از تحصیلم هم به درد نمیخوره...
این روزا زیاد دوره میکنم دوره تحصیلیمو از اول دبستان تا به حالا...  و دلم میگیره که باید بگم: «مامان! ... بابا! ... ببخشید که زحمتهاتون و انرژی که برام گذاشتید بی نتیجه موند... ببخشید که اگه این هزینه رو برای چوب خشک هم گذاشته بودید، الان هزاران هزار درخت داشتید و مهمتر از همه آرامش... ببخشید که اینقدر این شاخه، اون شاخه پریدم که افتادم پایین...»
هنوز پر از انگیزه ام و به دنبال کلیدهای دیگه میگردم، هرچند که باتریم دیگه شارژ چندانی نداره...