سنگینی شب چندان ربودت
که پاورچین رفتنش را نیافتی
دیر برخاستی، عزیز
سپیده هم رد شد
ظهرت را دیرتر خواندی و عصر را زودتر
تا در تکاپوی نبرد،
زمان را کشدارتر کنی و در هیبت افق خیرهتر بمانی
نگاهت از تو جلو میافتد
از ذهنت میپرد
که شام را بخوانی
تا دیگرباره روز آید
شبتاب در تعلل صدای تو مبهوتتر میماند...
یعنی توصیف این حقیقت به چه چیز اشاره می کند و چه حرفی پشت آن نهفته است؟