این روزها ... باید بود و بودن رو دوست داشت
حساب روزای هفته از دستم دررفته ... تنها چیزی که بهم یادآوری میکنه تاریخ و روزای هفته رو گهگاه تلفنهایی که بهم میشه و مصاحبه هایی که میرم
دوره سختی هست واقعاً ... بدتر از اون هم اینه که نمیدونم تا کی ادامه داره
هر روز به خودت میگی: امیدوارم هفته دیگه اوضاع متفاوت باشه و اینطوری به خودت امیدواری میدی و روحیه که یادگرفتنت رو بیشتر کنی و دوباره تلاش کنی
دلت نمیخواد نق بزنی و میدونی امیدواری و تلاش تنها چیزایین که الان بهت کمک میکنن
نه دنبال معجزه ام نه اتفاق خارق العاده ... فقط یه کوچولو فیدبک از این همه تلاش ...
الان فقط میخوام امیدواریمو حفظ کنم و خیلی سخته ... خیلی
امیدواری های واهی رو دوست ندارم و حرفایی مثل «کار؟ ... ریخته»، «استاد؟ ..ریخته ...»، «تو که  رشتت توش کار زیاده ..» بهم این حس رو میده که عجب ناتوانی هستم