فهمیدن درد داره خیلی، خیلی زیاد ...
انگاری هیچوقت هم وقت زایمان نمیشه که از درد فارغ بشم
انگاری نمیشه هم یه جا اعتراف کرد که ببخشید دیگه نمیخوام بفهمم
مثل سربالایی میمونه با شیبهای تند، بادهایی که ازجا میکندت و میندازدت سرجای یه خرده بعد از جای اولت، با این تفاوت که نمیتونی برگردی، چون در برگشت دیگه بسته شده خیلی وقت پیشها ... اگه هم وسط راه بمونی تلف میشی، پس باید بری بالا، هرچند که بالا رفتن زیکزاکیه ولی باید بری
پ.ن: گاهی فکر میکنم کاش خیلی قبلتر از اول اول عمیقتر به این جمله بها میدادم: "خوشبخت آنکه کره خر آمد، الاغ رفت"  ... راستی راستی خوشبخت
انگاری نمیشه خوشبخت بود از یه جایی به بعد
همیشه آبستن یه دردی و ازش فارغ نمیشی
شایدم درد فهمیدن نیست ... درد یه چیز دیگست و بیخودی فکر میکنم فهمم داره زیاد میشه
اعتراف میکنم که خیلی بعیده که اگه یه کلبه وسط راه ببینم برای همیشه برم اونجا، کوتاه مدت شاید ولی بازم میام بیرون و راه میفتم... خب خسته میشم از اونجا. تازه بقیه هم جا میخوان برای استراحت ... همه هم باهم جامون نمیشه