زمستان را بردند
راستي وامدارمان كردند
بهار بود و زيبا نفسي سبز
تازه بهاري بود
زردي جز در ذات اندك گلها بيگانه بود
پاييز شد و سبزها ريزان
زمستان در راه
سبزها خاموش
دوباره بهار؟
دانستن را مي خوانديم، مي خواستيم
نداي بهار مي آمد
- گمان كرديم
نيامد، آن نبود
برگها را گرد و خاكي گرفته بود
و ما دوباره وامدار شديم
رفتند، دوباره رفتند
در شادي وامداريمان آن نشد كه مي خواستيم
در سكوت خويش مانديم
مكث كرديم و آرام آرام راه پيموديم
به عقب
چپ
راست
به جلو، نه هرگز
دوباره زمزمه خون بارش گرفت
دوباره دريا شد
دوباره درخت خميد
و ما دوباره وامدار شديم
وامدار سه دوره خون
سه دوره صبر براي آزادي