كاش پلكهايم مي مرد
...... آرامش سنگين شدن شب، تندتر ميرفت
...... شب شبنمآلود، پوستش ميماند
...... و ردايش را آرامتر ميداد به روز اعتمادبر بي پوست
...... روز، دوباره دم كردگيش را در شب فرو مي برد
دل شب نشكند؟
…!
تعجيل آمدنت را آرامتر ميگويم
تيكتيكها را ميشمارم، تا در ضربانش تعجيل شود
حايلان روز را بر پلكها ميگذارم
مرور ميكنم شب را از ابتدا
هنوز شب نرفتهاست،
............................... زود تر
دوباره نفروشم روز را به رداي نيمشب؟
…
آمدنت را درنگ كني
پرواز ميدهم نيامدنت را در دل ناديده شب،
راه را گم ميكند؟
( آبستن شده، با هزاران "نيامده" ميخواهد بازآيد
"آمدنت"، در درنگِ مانده، پوسيدن آغاز كرده )
در زير پلكهايم "نميآيد" به رژه در نيامده
.............................................. زودتربيا
صداي باران را مي شنوي
برف شد
طلايي آفتاب هم گذشت
.................................................................... زودتر نزديكتربيا