هفتم فروردین ماه ۱۳۸۶
زن
نوراي سه ساله يك كاري يادگرفته، يادگرفته كه زنان چطور با حركت سر موها را از روي صورتشان پس مي زنند.
حالا او هم اين كار را انجام مي دهد – همه عمر- و او هم يك زن شده.


پيتربيكسل، ترجمه بهزاد كشميري پور
سیزدهم اسفند ماه ۱۳۸۵
پناهنده
كاش پلكهايم مي مرد
...... آرامش سنگين شدن شب، تندتر مي­رفت
...... شب شبنم­آلود، پوستش مي­ماند
...... و ردايش را آرامتر مي­داد به روز اعتمادبر بي پوست
...... روز، دوباره دم كردگيش را در شب فرو مي برد

دل شب نشكند؟
…!
تعجيل آمدنت را آرامتر مي­گويم
تيك­تيكها را مي­شمارم، تا در ضربانش تعجيل شود
حايلان روز را بر پلكها مي­گذارم
مرور مي­كنم شب را از ابتدا
هنوز شب نرفته­است،
............................... زود تر
دوباره نفروشم روز را به رداي نيمشب؟

آمدنت را درنگ كني
پرواز مي­دهم نيامدنت را در دل ناديده شب،
راه را گم مي­كند؟

( آبستن شده، با هزاران "نيامده" مي­خواهد بازآيد
"آمدنت"، در درنگِ مانده، پوسيدن آغاز كرده )

در زير پلكهايم "نمي­آيد" به رژه در نيامده
.............................................. زودتربيا
صداي باران را مي شنوي
برف شد
طلايي آفتاب هم گذشت
.................................................................... زودتر نزديكتربيا